داستان فاطمه
نشسته و خیره شده به بازی بچههایش، انگار مهر مادریش جایی میان ترکهای دیوار، کنار فرش نخ نمای خانه جامانده بود، کرخ شدهبود و رنگ باخته بود.
وقتی همسرش با چهار بچه رهایش کرد و رفت، راهی به ذهنش نمیرسید جز آنکه بچههایش را تنها بگذارد، طفل شیرخوارهاش را بردارد و راهی تهران شود.
تا با دستفروشی در کوچه پس کوچههای تهران لقمه نانی برای بچههایش فراهم کند، در گرمای تهران عرق بریزد و در سرمای نگاه مردم تا عمق وجودش یخ بزند.
اما امروز نشستهاست کنار فرزندانش، هنوز خانه سرد است ودیوارها نمناک، اما به لطف و یاری عدهای کنار فرزندانش شب را صبح میکند و با نگاه فرزندانش صبح را شب.
امیدش به لطف خداست که از آستین دا به سویش دراز شده است. قرار است بنشیند کنار فرزندانش و بغل بغل مادری را نثارشان کند، خانهاش را با لبخندش گرم کند و امید را به آنها هدیه کند.
قرار است به یاری دا، دانههایش را به ثمر برساند.